من به تنهایی یک باغ بعد یک خواب زمستانی می اندیشم
و به گلهای فروخفته به دامان سکوت
من به یک کوچه گیج،گیج از عطر اقاقی ها می اندیشم
و به یک زمزمه عابر مست که ز تنهایی خود ناشاد است
من به دلتنگی شبهای ملول و تهی ماندن خود از شادی می اندیشم
ذهنم از خاطره ها سرشار است
و فروآمدن معجزه در هستی من مثل خوشبختی من دورترین حادثه است
من به خوشبختی ماهی ها می اندیشم
که در ان وسعت آبی باز هم باهم همراهند
من به یک خانه می اندیشم
یک خانه دور که در آن فانوسی می سوزد
و در آن جای تو مانه است تهی
و به گلهای فراموشی آن گلدان می اندیشم
که ز بی آبی پژمرده شدند
من به تنهایی خویش به تنهایی باغ
به یک معجزه می اندیشم
نظرات شما عزیزان: