خودم را ساخته ام تا بگویم آنچه را با خته ام
فراموش کرده ام که زندگی ام را به پای کسی گذاشتم که دوستش می داشتم
ولی....او هیچوقت مرا دوست نداشت
و چگونه دوستش بدارم آگاه از این که هرگز برایش اهمیتی نداشتم!!
به او حق می دهم شاید ....شاید که نه حتما او هم مثل من کسی را دوست دارد...
حال از خودم می پرسم:او را برای همیشه دوست خواهم داشت؟
افسوس که چنین نخواهد بود! او را فراموش کرده ام
من زمانی به خود نگریستم که دیگر سینه ام شکافته
,قلبم فرسوده و روحم سپرده شده بود
با قلبم چه می کردم؟ برای گرم شدن در آفتاب گذاشتم اما آتش گرفت
چاره ای نداشتم نیمی از خاکستر قلب سوخته ام را به آب و نیم دیگر را به خاک
سپردم و به یادم ماند که روحم ..روحم...
روح من هیچ موقع و هیچ وقت و هیچ زمانی از او جدا نشد.
یادگار او سوالی است بی انتها: آیا صبر کنم بر او که بر من صبر نکرد؟نظرات شما عزیزان: